باز شب فرا رسید و آسمان لباس حریر سیاهش را به تن کشید
لباسی که نگین های نقره ای به آن چسبیده که هر بیننده ای را محو تماشای خود می ساخت
ماه که هر شب عشوه های شیرین و شور انگیزش را نثار عاشقانش می ساخت
امشب دل نگران و افسرده با پنجه های بلند و نورانی اش ستاره ها را از پیرامون خود کنار زده بود
و غرق تماشای ان دو بود
هر دو رفیق شبهایش بودنند
نظرات شما عزیزان:
|